عباس کمالیپور یکی از رزمندگان دفاع مقدس تعریف میکند: «بعد از اتمام عملیات بدر، یک گروه شناسایی ۹ نفره تشکیل دادیم و رفتیم برای شناسایی منطقه. بولدوزری از عراقیها جا مانده بود.
بولدوزر خراب بود و بچهها نمیتوانستند آن را راه بیندازند. من که در تعمیرکاری کمی سررشته داشتم، خیلی سریع عیب آن را تشخیص دادم و درستش کردم.
لحظهای که میخواستم بولدوزر را روشن کنم، یکی از نیروها آمد کنارم و گفت: «اجازه میدی کنارت بشینم؟ میخوام ببینم ماشین غنیمتی سوار شدن چه لذتی داره!»
گفتم: «نه! بفرمایید با بقیه برید!»
ناراحت شد و میخواست برگردد که صدایش زدم و گفتم: «ای بابا! چرا این قدر زود باوری؟ بیا بالا که وقت تنگه!»
با خوشحالی سوار بولدوزر شد و من راه افتادم. هنوز فاصله زیادی طی نکرده بودیم که عراقیها خمپاره زدند. من به سختی مجروح شدم و آن عزیز مشهدی به شهادت رسید. تا مدتها لبخند دلنشین او از خاطرم دور نمیشد.»
منبع: کتاب «خاکریز و خاطره»
۲۱۹۲۱۸