وقتی به صورت مردم خیره میشدم احساس میکردم تمام چین و چروکهای صورتشان یا سرهای فرو برده در گریبانشان، دارد از مشکلات ریز و درشت این کشور سخن میگوید؛ مشکلاتی که فقط در بزنگاههای انتخابات بر روی آن مانور داده میشود و وعدههای رنگارنگی که بعد از مدتی کوتاه همه رنگ میبازد.
اگر یکی از همین روزهای پایان سال سری به بازار زده باشید، مهر تائیدتان را پای این چند جمله ما میزنید. چند روز پیش، درست در همین ایامی که وصف خیرش را پیش شما کردیم، لباس و قبا به تن کردیم و پا به خیابان گذاشتیم تا از نزدیک حال احوال مردمی را که سخت سرشان در حساب و کتاب خرید عید است جویا شویم و ببینیم آیا همه چیز آن گل و بلبلی که گفته میشد هست یا هنوز انتظارات محقق نشدهای ازدولت وجود داد؟
پا به خیابانهای اصلی که گذاشتیم سیل عظیمی از مردم را مشاهده کردیم که مشغول خرید هستند تا علاوه بر نوروز، رنگ و بوی تازهای به لباسها، خانهها و زندگی خود بدهند وقتی ذوق و شوق عید نوروز به اینجا میرسد دیگر ناآرامیهای باران و تگرگ آسمان هم جلودارش نیست و تلاش برای خرید و پیدا کردن جنسی که با جیب، جور در بیاید از رمق نمیافتد.
فقط رأی میخواهند، بعد یادشان میرود
《ارباب خودم سامبولی علیکم، ارباب خودم سرتو بالا کن، ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟» حاجی فیروز بود، میرقصید و میخواند و دایره زنگیاش را در هوا میچرخاند؛ انگار راست میگفت خیلیها نمیخندیدند و فقط قیمتها را بالا و پایین میکردند انگار دخل و خرجشان با هم خیلی تفاوت داشت؛ اما حاجی فیروز همچنان میرقصید و میچرخید. از همان رقصهایی که یک عالمه غم دارد رقصی که نه از سر دل خوش بلکه درد نان، کمرش را به جنب و جوش وادار میکرد.
تمام خیابانهای منتهی به فلکه اول و سوم تهرانپارس پر شده بود از دستفروشهایی که در کنار بوتیکداران و پاساژها تلاش داشتند تا اجناس خود را در شب عیدی بفروشند.
“بدو بدو که حراج شد….” “بدو بیا اینطرف بازار ” صدایش را پس سرش انداخته بود و تمام قدرتش را جمع کرده بود تا هرچه میتواند داد بزند و کفشهایی که رنگ و وارنگ و کوچک و بزرگی را که پایین پایش پهن کرده بود را بفروشد.
«بَفَرما، بَفَرما اگر ازم لباس نخرید، بدسلیقهاید» با صدای زنانهاش این جملهها را تکرار میکرد و جملههای پر از تعریف تمجیدهایش از جنسهایی که برای فروش آورده بود را کنار هم میچید. یک لحظه به خودم آمدم دیدم مقابلش ایستادم اول خوشحال شد فکر کرد میخواهم خریدی بکنم و دشتی به او بدهم، اما کمی این پا و آن پا کردم و ازش خواستم گپی با هم بزنیم؛ اخمهایش در هم گره خورد؛ حوصله نداشت یا به جماعت رسانهای بی اعتماد بود نمیدانم اما با اکراه قبول کرد. از او درباره انتظاراتش از دولت پرسیدم؛ انگار که دل پر از کینهاش سر باز کرده باشد همراه با نگرانی از اینکه مبادا دردسری برایش درست شود گفت: « زمانی که میخواهند رأی بیاورند، یکسری وعدهها میدهند اما خیلی زود یادشان میرود و همه چیز فراموش میشود؛ نمی دانم شاید هم عمل به آن وعدهها آن هم با این همه جمعیتی که در تهران است سخت باشد اما حداقل بگویند چرا آن وعدهها عملی نشد.»
وقتی از او میپرسم چه نقدی به دولت دارد میگوید: «به قشر ضعیف مخصوصا معلولان، بازنشستگان و جوانان توجه کنند، زندگی سخته شده و جوانان اسیر مشکلاتی هستند.»
مردم را سر کار گذاشتند
موج جمعیت به این طرف و آنطرف میرود و حسابی سرها در گریبان فرو رفته است؛ در بین مردمی که گاهی تند و گاهی آرام قدم بر میدارند چشمم به زن و شوهری میافتد که دوش به دوش هم برای خرید عید آمده بودند و به دقت ویترینها و بساط دست فروشها را نگاه میکردند. به سراغشان میروم؛ اسم مرد علی بود؛ همینکه از انتظاراتش نسبت به دولت پرسیدم مانند یک انبار باروت منفجر شد و انتقاداتش را پشت سر هم قطار کرد؛ انگار قیمتها کلافهاش کرده باشد گفت: «از دولت انتظارات زیادی دارم که هیچ کدام محقق نشده است؛ حرفهای مسئولان دروغ است و مردم را سرکار میگذارند.»
صحبتهایمان به مهمترین مشکل کشور رسید میگفت: «حرفهایی که مسئولان میزنند با واقعیت جور در نمیآید؛ شما به اخبار که نگاه میکنید مسولان مدعی میشوند که قرار نیست کالاها و دلار گران شود و اصلا گرانی نداریم اما کافی است پا به بازار بگذارید تا ببینید چطور همه چیز گران شده است؛ تا دلتان بخواهد در اجناس افزایش قیمت داریم اما دریغ از افزایش حقوق ؛ دولت باید فکری به حال این وضعیت بکند. دخل و خرج ها با هم جور نیست»
صحبت که به اینجا میرسد “روحانگیز” همسر علی هم سر صحبت را میگیرد و ادامه میدهد: «گرانی غوغا میکند و همین الان که به خرید آمدهایم نتوانستیم برای بچههایمان لباس و کفش بخریم مگر این انتظار زیای است؟! ما از دولت میخواهیم کالاها ارزان شود.
جلوی دزدها را بگیرید
“برو بابا تو هم دلت خوشه ” ” حرفی ندارم” “نه” اینها تنها چند نمونه از جملههایی است که وقتی پا پیش می گذاشتم تا با چند نفر صحبت کنم به زبان میآوردند؛ ناچار مسیر را تغییر دادم و سر از خیابان نیروی هوایی درآوردم. جلوی متروی نیروی هوایی، فردی در حال فروختن گل و سبزه بود و داد و فریاد رانندههای تاکسی که گعدهای تشکیل داده بودند به هوا بود. افرادی که در گوشه کنار مشغول رفت و آمد بودند را برانداز میکردم؛ چشمم به مرد میانسالی افتاد که با قدم های نه تند و نه آرام داشت به سمت مترو میرفت افتاد؛ اسمش شمسعلی بود. او که حالا یک فرد بازنشسته است وقتی با سوال من مواجه میشود که میپرسم چه انتظاری از دولت دارد کمی یکه میخورد، انگار انتظارش را نداشت کسی از او این سوال را بپرسد اما شمرده شمره و آرام جوابم را میدهد و میگوید: «معیشت و رفاه را درست کنند و جلوی دزدی و اختلاسها را بگیرند.»
جملهاش را با یک مکث کوتاه قطع میکند و بلافاصله ادامه میدهد: “ما از نظر امنیت مشکلی نداریم اما فقر و تنگدستی مردم یکی از مهمترین مشکلات کشور است.”
فریادهایی که بغضآلود بود
کمی آنطرفتر، سر خیابان پنجم نیروی هوایی، دختری جوان ایستاده بود، نامش زهرا بود و ۲۷ سال داشت. وقتی از او درباره مشکلات کشور و انتظاراتش از دولت میپرسم لبخند تلخی میزند و میگوید: «حقوق کارمندان و کارگران را بیشتر کند و جلوی دزدیها را بگیرند.» زهرا کنایهای هم به دولت و وعدههای عمل نشدهاش میزند و در نهایت میگوید: «مهمترین مشکل کشور اقتصاد است. کاش کاری کنند.»
صحبتهایمان تازه گل انداخته بود که مردی که گوشهای از حرفهایمان را شنیده بود خودش را به ما رساند؛ سراسر بغض بود و خشم؛ کلماتش را تند تند و با یک انبوهی از عصبانیت به زبان میآورد؛ حق هم داشت که ناراحت باشد او یک دختر دم بخت داشت که میخواست به خانه شوهر بفرستد و برای تدارک عروسیاش بین قیمتهای سرسامآور لوازم خانگی گیر کرده بود و حالا تا خرخره زیر قرض رفته بود تا جهیزیهای برای دخترش دست و پا کند؛ اسمش احمد بود؛ میگفت : “از شما میخواهم تا صدای من باشید و این فریاد را به گوش دولتمردان برساند” احمد میگوید” مشکلات معیشتی کمر مردم را شکسته است و باید راهحلی برای آن پیدا کنند و برای اینکار از افرادی استفاده کنند که عرضه و سواد حل مشکلات را دارند.”
همهچیز بهم ریخته است/ همه بریدهایم
پدر و دختر پچ پچ میکردند و قدم میزدند تا هفتسین سفره نوروز را کامل کنند. وقتی جلو رفتم و سلام کردم لبخندی که روی لب داشتند کمی جمع و جور شد و وقتی خواستم که گپی سیاسی- اقتصادی داشته باشیم پدرخانواده کمی سگرمههایش در هم رفت و با نگاهی پر از سوال که ” تو دیگه از کجا پیدات شد” بهم خیره شد؛ خلاصه با کمی توضیح و نشان دادن کارت خبرنگاری، گاردش را پایین آورد و شروع به صحبت کرد. میگفت: «انتظارات زیاد است، جوانان به سرکار بروند و تحریمها برداشته شود. زندگی برای مردم راحتتر شود. زمان امام خمینی شرایط خوب بود اما الآن همه چیز بهم ریخته شده است.»
او در پاسخ به این سوال که چه نقدی به دولت دارد، گفت: «همه از دولت ناراحت هستند، با این گرانی همه خسته و بریده شدند. دولت به فکر افراد کم درآمد باشد، ناراحت کننده است که طرف میگوید افطاری نداریم بخوریم.» وقتی صحبت به مهمترین مشکل کشور میرسد میگوید “به نظرم کشور مشکلات زیادی دارد که اقتصاد و تحریم از مهمترین آنان است.”
پای لنگ مسولان بی تخصص
میگفت اسمش مهسا است؛ دختری جوان که آمده بود تا چیزهایی را که نیاز دارد بخرد و به خانه برگردد؛ درباره انتظاراتش از دولت میگفت: «از دولت انتظار دارم افراد بیسواد را روی کار نیاورد و به زنان اهمیت بیشتری بدهد.» او دل پری از دولت و رئیس جمهور داشت و میگفت: «رئیس جمهوری ناکارآمد است.» مهسا که ۲۴ سال بیشتر نداشت بزرگترین مشکل را گرانی کمر شکن میدانست.
امیر، فروشنده سوپرمارکتی بود که من و مهسا نزدیک آن داشتیم با هم صحبت میکردیم؛ اول سکوت کرده بود و فقط به حرفهای ما گوش میداد اما بعد از مدت کوتاهی نتوانست تحمل کند و انتقاداتش از وضعیت معیشتی و روی کار آمدن افراد به قول خودش بی سواد و بدون تخصص را یکی یکی به زبان میآورد البته آقای فروشنده دغدغه حجاب و عفاف هم کم نداشت.
راستی علاج این دردهای کمرشکن چیست؟
پاهایم ذوق ذوق میکرد و سردی هوا هم دستهایم را کرخت کرده بود؛ ضبط صوتم را در کیفم گذاشتم و راهی شدم تا به خانه برگردم اینبار وقتی به صورت مردم خیره میشدم احساس میکردم تمام چین و چروکهای صورتشان یا سرهای فرو برده در گریبانشان، دارد از مشکلات ریز و درشت این کشور سخن میگوید؛ مشکلاتی که فقط در بزنگاههای انتخابات بر روی آن مانور داده میشود و وعدههای رنگارنگی که بعد از مدتی کوتاه همه رنگ میبازد اما گردش به چهره این مردم مینشیند و کمکم بار آن کمرهایشان را خم میکند. راستی علاج این درد کمرشکن چیست؟
-
برچسب ها:
- انتخابات