خبر را یکی از همراهانش داد. ساعتی که گفته بودند، ساعت خلوتی استخر نبود. پیش خودمان گفتیم: «عیبی ندارد، به هر کسی که آمد میگوییم «استخر تعطیل است.» بالاخره سردار بود و فرمانده نیروی قدس. همین کار را کردیم تا به حساب خودمان حاجی راحت باشد. از کجا میدانستیم ناراحت میشود! هنوز نیامده، خبر به […]
خبر را یکی از همراهانش داد. ساعتی که گفته بودند، ساعت خلوتی استخر نبود. پیش خودمان گفتیم: «عیبی ندارد، به هر کسی که آمد میگوییم «استخر تعطیل است.»
بالاخره سردار بود و فرمانده نیروی قدس. همین کار را کردیم تا به حساب خودمان حاجی راحت باشد. از کجا میدانستیم ناراحت میشود!
هنوز نیامده، خبر به گوشش رسید. اخم آمد توی صورتش. سفت و محکم گفت: «سریع به همه کسایی که گفتید استخر تعطیله، بگید برگردن. هرجور شده باید پیداشون کنید.»
زنگ زدم به تک تک بچهها. یک به یک همه را برگرداندم. حاجی هم برای اولین بار آمد توی سانس عمومی.
سانس عموم بود؛ اما آن روز برای خیلیها اختصاصی شده بود. کنار فرمانده نیروی قدس سپاه بودند و چه چیز اختصاصیتر از این؟»
منبع: کتاب «سلیمانی عزیز»
منبع : خبرفوری
-
برچسب ها: